ملايرپرس | malayerpress.com



گفتم با نور پایین بیایید
كد مطلب : 13

مصطفی قربانی

بچه­های ملایر یک موقعیت در غرب داشتند ویک موقعیت هم در جنوب، جهت انجام مأموریتی قرار شد از موقعیت جنوب به موقعیت غرب نقل مکان کنیم،  با یک دستگاه کمپرسی حرکت کردیم، بچه­ها در عقب کمپرسی روزگار بدی نداشتند، شوخی و جدی هر کس به شیوه­ای سعی می­کردبه رزمندگان در این سفر از جنوب تا غرب بد نگذرد و سرحال باشیم، مسافرت در عقب کمپرسی هم که حال و هوای خود را دارد حالا اضافه کنید دست اندازهاکم نباشد و بچه­ها هم همگی با شور و با نشاط باشند، بعد از طی مسافتی طولانی بالاخره شب شد و کاملاً تاریک و بقول معروف چشم چشم را نمی­دید، کمپرسی بعد از تکانهای شدید و دست اندازهای زیاد یک لحظه متوقف شد من که بلحاظ سن و سال در آن سالها نمی­توانستم به راحتی بیرون را ببینم با پا بلندی از بالای دیواره عقب کمپرسی داشتم پایین را نگاه می­کردم ببینم چه خبر است و کجا هستیم که دیدیم یک نفر از پایین به داخل چشمان من نور می­اندازد، گفتم آقا اذیت نکن دیدم که ادامه می­دهد، بالاخره بعد از چند ساعت عقب کمپرسی بودن یک مقداری هم خسته شده بودیم و این خستگی بی تأثیر نبود، با هم جر و بحثی داشتیم چیزی نمانده بود که با هم درگیر شویم، پایین رفتم، در حالی که اصلاً به فکرم خطور نمی­کرد و در حالت عصبانیت بودم دیدم شهید کاملی است که من را شناخته بود و با خنده گفت: رسیده­اید فکر کردم نمی­خواهید پایین بیایید گفتم با نور پایین بیایید،کمی خجالت کشیدم و در عین حال خوشحال که شهید کاملی را دیدم ،روحش شاد و راهش مستدام.





نظر شما
* نام و نام خانوادگی :
پست الکترونیک :
* متن :