ملايرپرس | malayerpress.com



خاطره ای از سردار شهید مهدی باکری
كد مطلب : 5
داشتم از درد می‌مردم . فكر كنم سرما خورده بودم . هیچ كس نبود كمكم كند . از هیچ كس هم نمی‌شد انتظار داشت . بخصوص از آن كسی كه همه‌اش سرش تو لاك خودش بود و زیاد با كسی نمی‌جوشید و فقط كتاب می‌خواند . در اوج تب و مریضی و ناله‌های من بلند شد از اتاق رفت بیرون . ازش بدم آمد . خودم و مسئولین دانشگاه را نفرین كردم كه چرا با او همكلاسی‌ام . عهد کردم اگر سالم ماندم یك لحظه هم با او حرف نزنم . همین‌طور داشتم حرص می‌خوردم و درد می‌كشیدم و نفرین می‌كردم كه دیدم برگشت . یك كاسه دستش بود كه ازش بخار بلند می‌شد و بوی سوپ می‌داد . آمد جلو صورت من و قاشقی رفت داخلش و لبخندی به‌م گفت « بخور ! مرهم دردت‌ست . »
در سكوت و آرام و خوددار بلند شدم سوپ را خوردم . سرما یواش یواش از تنم آمد بیرون و جان گرفتم . ما در خوابگاه شمس تبریزی بودیم و من محبت دست‌های گرم مهدی را برای اولین بار آن‌جا چشیدم . حالم كه بهتر شد شبی رفتم به اتاقش . تنها بود . نشستیم به حرف زدن .
پیوند دوستی‌مان در آن شب در بحث دو نفره‌مان شكل گرفت . او اوایل از بحث سیاسی پرهیز می‌كرد ، به دلیل شناختی كه از من نداشت ، اما بعد حتی مرا هم به بحث و كارهای سیاسی وارد كرد . او آن شب حرف‌های زیادی زد . از آن سال ، سال سیاه پنجاه و دو و آینده‌ی تاریكش ، نكته‌ها گفت . گفت « این راه را رفتن كار سختی‌ست . برای رفتن باید توشه برداریم . این توشه جز دین و دیانت و آدم سازی چیز دیگری نیست . »
معتقد بود « كار سیاسی‌مان نباید فقط به دانشگاه محدود شود . »
چون دیده بود عده‌یی فقط در دانشگاه و در زمان دانشجویی‌شان كار سیاسی می‌كردند و بعد كه می‌رفتند سر كار و زندگی‌شان سیاست را هم فراموش می‌كردند .
می‌گفت « كار سیاسی یك كار دایمی‌ست و خداوند متعال یك تطور دایمی را از بنده‌اش می‌خواهد . پس باید به آن مسیری فكر كنیم كه به آن‌جا برسیم . »
در آن بحث‌های دو نفره به این نتیجه رسیدیم كه با این وضع نمی‌شود توی خوابگاه بود . مهدی رفت یك خانه پیدا كرد ، در انتهای یك كوچه ، كه دو اتاق داشت و سقفش خیس و نمور بود . رفتیم آن‌جا . دو تا پتو انداختیم به جای فرش و یك پوستین هم روی آن‌ها . همان جا بود كه دیدم مهدی چطور به خود‌سازی‌اش می‌اندیشد و می‌پردازد . اول یك مسیر مطالعاتی مشخص را شروع كرد . در كنارش به خود واقعی خودش می‌پرداخت . به من هم البته یاد می‌داد . مثلاً وقت غذا هیچ وقت دو تا ژتون نمی‌گرفتیم و با هم غذا می‌خوردیم . یا اگر هم ژتون می‌گرفتیم غذامان را نصفه می‌خوردیم . یا مثلاً می‌گفت « فردا هر جا بودیم فقط نان بخوریم . »
و فردا فقط نان می‌خوردیم . سیر هم می‌شدیم .
یا می‌گفت « روزه بگیریم برویم كوه . »
می‌رفتیم . هم ورزش بود هم عبادت . می‌دانستم مهدی دارد روی تقویت اراده‌ی خودش برای پیمودن این راه سخت كار می‌كند . همین كارها بود كه مهدی را از این دنیا جدا كرد . این اواخر دیگر هیچ وابستگی به دنیا نداشت . نمازش كامل و مرتب بود . روی انس به قرآن خیلی تأكید داشت . و همین طور عشق به ائمه . و در نهایت اطاعت از امام ، كه ما آن روزها به ایشان می‌گفتیم آقا . مهدی از بنیانگذاران این تفكر در دانشگاه تبریز بود . اولین جایی كه نام امام را در تظاهرات بردند در همین دانشگاه تبریز بود . و بیشترش با هماهنگی‌های پنهان مهدی .
مهدی همین‌طور روی خودش كار می‌كرد . می‌رفت ارومیه و در باغچه‌یی كه داشتند صبح تا شب كار می‌كرد و ناهار هم فقط یك كم نان و ماست می‌خورد .
دانشگاه كه تمام شد مانده بودیم در محیط دانشگاه بمانیم یا برویم . به این نتیجه رسیدیم كه روابط دانشگاهی مزاحم كارهای ماست . زدیم بیرون . با این كه مهدی واقعاً دانشجوی با استعدادی بود و در رشته‌ی خودش آینده‌ی درخشانی داشت . سربازی یك فاصله‌ی شش ماهه بین ما به وجود آورد . بالأخره هم با هم افتادیم یك جا . آمدیم تهران . خانه گرفتیم و ماندگار شدیم .
مهدی افسر وظیفه شده بود . ماهی هزار و پانصد تومان حقوق می‌گرفت . ما باز به خودمان سختی می‌دادیم . ماه رمضان كه می‌شد یك تومان یخ می‌خریدیم برای دم افطار و افطار هم نان و انگور می‌خوردیم .
فراموش نمی‌كنم كه زمستان آن سال هیچ وقت توی آن خانه نفت نیامد .
مهدی گفت « می‌سازیم . یعنی باید بسازیم . »
فهمیدم این سختی‌ها ادامه‌ی همان سختی‌هایی‌ست كه در تبریز داشتیم ، ادامه‌ی همان روزه‌ها و كوه رفتن‌ها و كاركردن‌ها و فقط با نان و ماست گذراندن‌ها . ما تا سال پنجاه و هفت اصلاً گوشت نخریدیم . اگر هم پیش می‌آمد بخریم نمی‌خریدیم .
مهدی می‌گفت « لازم نیست فعلاً . »
فقط وقتی لازم شد برود خرید كه من مریض شدم .
سال پنجاه و هفت قرار شد مهدی برود اسلحه تهیه كند . رفتن و برگشتنش چهل روزی طول كشید . آمد به من گفت « نشد ، كاظم . »
تمام آن سختی‌چهل روزه را فقط در همین یك كلمه خلاصه كرد تا من همیشه مطمئن باشم كه اگر هر جا قرار باشد حرفی از مهدی باشد ، حتی اگر سخت‌ترین سختی‌ها روی دوشش بوده ، اولین كسی كه اسمش خط خواهد خورد خود مهدی خواهد بود . مهدی فقط گفت نشد ، تا من چیز دیگری نپرسم و او هم چیزی نگوید ، مبادا از حرمت سختی‌ها كاسته شود و به غرور و خودخواهی و چیزهای مادی و زمینی دیگر كشیده شود .
مهدی همیشه می‌گفت « ما باید جواب این سؤال‌ها را با خودمان حل كنیم كه چرا می‌خوریم ، چرا می‌خوابیم ، چرا می‌خوانیم ، چرا ورزش می‌كنیم ، چرا … »
مهدی با همین چراهای پرسشگرش فلسفه‌ی زندگی‌اش را پیدا كرد .
فهمید یك آدم خیلی معمولی و عادی‌ست و همین آدم معمولی و عادی می‌تواند با خودشناسی به خداشناسی برسد .
هیچ كس ندید وقتی مهدی از عملیات می‌آید ، با تمام خستگی و تشنگی و گشنگی ، از كسی آب خنك بخواهد یا بگیرد . حمید هم همراه مهدی بود . و اصلاً در كنار او بود كه حمید شد . من با چشم خودم می‌دیدم كه حمید چطور دارد قدم به قدم می‌رود جلو ، اول با ژسه می جنگد ، بعد با آرپی‌جی ، بعد به جایی می‌رسد كه دیگر آتش در مقابلش هیچ‌ست .
الآن اگر از من بپرسند كه مهدی در مقابل فلان اتفاق سیاسی چه كاری می‌كرد یا چه حرفی می‌زد كاملاً می‌توانم حدس بزنم . و این معنی‌اش این‌ست كه من هنوز با مهدی زندگی می‌كنم و تمام وجودم غرق در خاطرات و یاد اوست . اگر یك ذره آدمیت پیدا كردم ، یا یك جو همت دفاع از انقلاب و اسلام ، همه از وجود مهدی‌ست . همین الآن هم مهدی مرا كمك می‌كند . هیچ وقت بعد از شهادتش تنهام نگذاشته . یا بام حرف زده یا برام پیغام گذاشته . از خطاهام هم گفته . و این كه باید چی كار كنم و كجاها چی بگویم و چطور .
من هنوز پتوی مهدی را ، ضبط صوت مهدی را پیش خودم نگه داشته‌ام . بچه‌ی كوچكم گاهی كه از تلویزیون فیلم می‌بیند می‌آید شخصیت‌ها را با شخصیت مهدی مقایسه می‌كند . حتی گاهی شباهت‌هایی از مهدی پیدا می‌كند و از كشفش خوشحالی می‌كند .
او دنبال این نشانه‌ها در من هم هست . نمی‌داند كه فاصله‌ی من با مهدی از زمین تا آسمان‌ست . این را خودم وقتی فهمیدم كه در تبریز درگیری شد و ساواك چند نفر از بچه‌هایی را كه با مهدی رابطه داشتند شهید كرد . آن شب من خیلی ترسیدم . اولین بار بود كه رودررو شده بودم . مهدی اصلاً باكی نداشت . صبح من ترسیدم برو م از خانه بیرون و مهدی خیلی خونسرد رفت بیرون ، نان خرید برگشت ، با این كه می‌دانست خانه تحت نظرست‌. من همان موقع بود كه فاصله را فهمیدم . یا آن روز كه مجروح شده بود و من نمی‌دانستم . تلفن كردم . گفتم « چرا این جوری حرف می‌زنی ؟ طوری شدی ؟ »
گفت « نه . صبح سرم گیج رفت ، لبم خورد به در اتاق . »
بعدها خانمش گفت مجروح بوده كه نتوانسته حرف بزند . یا آن‌بار كه گلوله خورده بود به مچ پاش .
گفتم « چرا می‌لنگی ، مهدی ؟ »
گفت « سر نیزه‌ام ناغافل خورد به پام زخمش كرد . چیزی نیست . »
نمی‌گفت گلوله خورده به پاش . می‌گفت سرنیزه خورده تا هیچ وقت خودش برای خودش مهم نباشد . او این حرف‌ها را حتی به من ، به منی كه سال‌ها با او بودم و از تمام كارهای هم خبر داشتیم می‌زد . یا مثلاً وقت كار كردن . مهدی اوایل انقلاب دادستان انقلاب ارومیه بود . از صبح تا شب كار می‌كرد . خستگی نمی‌شناخت . همیشه ساعت دو یا سه‌ی صبح وقت می‌كرد بخوابد .
یك‌بار گفتم « چرا این طور كار می‌كنی ؟ می‌افتی می‌میری‌آ . »
عادتش شده بود كه دو سه هفته شبانه روز كار كند ، دو روز مریض شود ، باز بلند شود و همان طور كار كند . بگوید « فرصت نیست . »
انگار بداند فرصت دنیا فرصت كوتاهی‌ست و ممكن‌ست زود از دست برود . از حدود یك ماه قبل از شهادتش ما فقط با هم ارتباط تلفنی داشتیم .




نظر شما
* نام و نام خانوادگی :
پست الکترونیک :
* متن :